از خون آشام ها چی می دونی؟

اگه دوست داشتی در موردشون بدونی برو ادامه ی مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 14 تير 1391 ا 10:53 نويسنده : hichkas ا

یک روز بوش و اوباما کنار هم  نشسته بودند
یک نفر میرسه و میپرسه : چیکار دارین می کنین؟

بوش جواب می ده: " داریم نقشه جنگ جهانی سوم رو تنظیم می کنیم. "

یارو می پرسه: "چه اتفاقی قراره بیافته ؟!"

بوش میگه: " قراره ما 140 میلیون مسلمان، و آنجلینا جولی رو بکشیم! "

یارو با تعجب میگه: " آنجلینا جولی !؟! چرا می خواین آنجلینا جولی رو بکشید؟! "

بوش رو می کنه به اوباما و میگه:

" دیدی گفتم ! هیچکس تو دنیا نگران 140 میلیون مسلمان نیست!!!!



تاريخ : سه شنبه 13 تير 1391 ا 19:14 نويسنده : اشک ا
 
یه روزنامه ی اردنی خبر زده که آمریکا چهارشنبه
 
 به ایران حمله میکنه، اینا هم کامنتهای زیر اون تو
 
 یه سایت فارسی!

 



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 13 تير 1391 ا 19:4 نويسنده : اشک ا

 

 

سوتی های گزارشگران ورزشی

 

قسمت اول



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 13 تير 1391 ا 16:36 نويسنده : اشک ا

 

یاد بگیر وقتی پررو شد

 

ایـــــــــــــــــــــنجوری

 

باید حالشو بگیری



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 13 تير 1391 ا 16:16 نويسنده : اشک ا

 

 

قابل توجه اقایون



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 11 تير 1391 ا 10:41 نويسنده : heidari ا

گل سرخي براي محبوبم

" جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي

انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به

دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک

گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در

فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته

کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد .

دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه

اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: "دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و

جو و صرف وقت او توانستنشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند. " جان " براي او نامه اي

نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که بهنامه نگاري با او بپردازد . روز بعد 

جان سوار کشتي شد تا براي خدمت درجنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه

پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند . هر نامه

همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع

بهجوانه زدن کرد ." جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو

شد . بهنظر هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نميتوانست

براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان "فرارسيد آن ها قرار

نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد ظهر درايستگاه مرکزي نيويورک .اليس نوشته بود :

تو مرا خواهي شناخت از روي گلسرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .بنابراين راس ساعت 7 

بعدظهر " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش راسخت دوست مي داشت اما چهره اش

را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را اززبان خود جان بشنويد :" زن جواني داشت به سمت من

مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش

جمع شده بود , چشمان آبيرنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به

بهاري مي مانست کهجان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون

توجهبه اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديکشدم . لب

هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت "ممکن است اجازه دهيد

عبور کنم ؟ " بي‌اختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدمودر اين حال ميس هاليس را ديدم .

تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زنيحدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در 

زير کلاهش جمع شده بود .اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون

پاشنه جا گرفتهبودنددختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر

يکدوراهيقرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز

پوشفراميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي

کلمهمسحورکرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و

چروکيدهاش که بسيار آرام وموقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني

مي درخشيد .ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم کهدر

واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگرعشقي در کار نخواهد

بود , اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي ازعشق بيشتر بود , دوستي گرانبهايي 

که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او درازکردم . با اين

وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که درکلامم بود متحير شدم .من "

جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقاتشما بسيار خوشحالم

ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن باتبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به

آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجهنمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و

هم اکنون از کنار ماگذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر

شما مرابه شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرفخيابان

منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل

زياد سخت نيست ! طبيعت حقيقي يک قلب تنهازماني مشخص مي شود که به چيزي به ظاهر 

بدون جذابيت پاسخ بدهد.

 



تاريخ : یک شنبه 11 تير 1391 ا 10:29 نويسنده : heidari ا

 

همین امشب زن می خوام می فهمین ؟؟؟ 

همین امشب زن می خوام می فهمین
 
همین امشب ترتیب همه چی رو میدید.. همین که گفتم
 

همین امشب زن می خوام می فهمین ؟؟؟  (عکس) www.taknaz.ir

 



تاريخ : یک شنبه 11 تير 1391 ا 10:27 نويسنده : heidari ا



تاريخ : شنبه 10 تير 1391 ا 11:50 نويسنده : hichkas ا

 



تاريخ : شنبه 10 تير 1391 ا 11:46 نويسنده : hichkas ا

نگاه کنید تمامی فعالیتهای اجتماعی ما از اسلام گرفته شده .توی مراسم حج(رمل جمرات)

به دیوار شیطان سنگ میزنن.ماهم برای اینکه نشون بدهیم you tube هم به دست شیطان

بزرگ ادراره میشه اومدیمو تو نمایشگاه رسانه های دیجیتال یه بخشی رو واسه سنگ زنی

به این شیاطین گذاشتیم تابفهمن شما برای ما و مردم ما در حکم شیطانید.مرگ برyou tube

 



تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391 ا 11:9 نويسنده : hichkas ا



تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391 ا 11:8 نويسنده : hichkas ا



تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391 ا 11:2 نويسنده : hichkas ا

یکی از اساتیدمون میگفت: "یه استاد داشتیم هر سری میومد سر کلاس به دختر خانمها تیکه میانداخت. یه روز دخترا تصمیم گرفتند با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون.... قضیه به گوش استاد رسيد (ميدونيد كه، توسط عده اي از آقا پسرهاي جان بر كف!!!!!)، جلسه بعد استاد کمي دیر اومد سر کلاس و براي توجيه دير آمدنش گفت: از انقلاب داشتم میومدم، دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده، رفتم جلو پرسیدم، گفتند با کارت دانشجویی شوهر میدن! دخترا پا شدند كه برن بیرون، استاد گفت: کجا میرید، وقتش تموم شد، تا ساعت 10 بود! تمام کلاس رفت رو هوا !!!!



تاريخ : چهار شنبه 7 تير 1391 ا 11:27 نويسنده : اشک ا

اهل دانشگاهم ، روزگارم خوش نیست

ژتونی دارم ، خرده عقلی ، سر سوزن شوقی

اهل دانشگاهم ، پیشه ام گپ زدن است

گاه گاهی می نویسم تكلیف

می سپارم به شما

تا به یك نمره ناقابل بیست

كه در آن زندانی ست ، دلتان زنده شود

چه خیالی چه خیالی می دانم

گپ زدن بیهوده است

خوب می دانم دانشم بیهوده است

استاد از من پرسید

چقدر نمره زمن می خواهی

من از او پرسیدم ، دل خوش سیری چند

اهل دانشگاهم ، قبله ام آموزش

جانمازم جزوه ، مشق از پنجره ها می گیرم

همه ذرات وجودم متبلور شده است

درسهایم را وقتی می خوانم

كه خروس می كشد خمیازه

مرغ و ماهی خواب است



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 7 تير 1391 ا 11:6 نويسنده : heidari ا

البته دور از جون شما

شماکه ازون دخترا نیستین

اگه هستینم به روی خودتون نیارید

به سفارش یه دوست که واسم ایملش کرده بود



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 5 تير 1391 ا 12:52 نويسنده : hichkas ا

اعیاد شعبانیه ،تولد امام حسین(ع)،حضرت ابوالفضل(ع) ، امام سجاد(ع) و میلاد باسعادت قائم ال محمد امام دوازدهم شیعیان حضرت مهدی(عج) مبارک

عیدتون مبارک بچه ها



تاريخ : دو شنبه 5 تير 1391 ا 10:50 نويسنده : heidari ا

 

 



تاريخ : شنبه 3 تير 1391 ا 11:59 نويسنده : hichkas ا

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که
همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند: ۵٠ گرم ، ١٠٠ گرم ، ١۵٠ گرم
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا وزنش چقدراست.
اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه
دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد.
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
استاد پرسید : خوب ، اگریک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت :دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگهدارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا گفت : دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار
قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتانبه بیمارستان خواهد کشید و
همه شاگردان خندیدند…
استاد گفت: خیلی خوب است ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم مثلهمین است. اگر آنها را چند دقیقه در
ذهن تان نگه دارید. اشکالی ندارداگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به
درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن
نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات ز ندگی مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز
و پیش از خواب ،آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی
گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده
هر مسئله وچالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است!



تاريخ : شنبه 3 تير 1391 ا 10:43 نويسنده : hichkas ا

 

افراد زیادی می خواهند بدانند که رنگ لباس سال ۹۱ یا ۲۰۱۲چیست،اگرشماهم دوست داريد

از رنگ سال امسال باخبر بشيد

ادامـــــه مطلب رو از دست ندید


 



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1391 ا 14:46 نويسنده : hichkas ا
.: Weblog Themes By : VioletSkin.lxb.ir :.