من هم مثل شما ، مثل همه باور ندارم که دنیا ;کمتر از چند روز دیگه تموم میشه
ولی یه نکته هست که خیلی جالب و خیلی وحشتناکه ....
هیچ کس حاضر نشد کوچکترین تغییری تو رفتارش ایجاد کنه.....
هیچ کس حاضر نشد 1 درصد احتمال بده ......
همه هنوز به شکستن دل همدیگه ادامه میدیم و خودمون رو بی تقصیر میدونیم...
همه هنوز یه عالمه حرف تو دلمون مونده....
همه هنوز اونایی که دوستمون دارن رو تو انتظار محبتمون نگه داشتیم......
هنوز تو خیلی از مواقع که میتونستیم به کسی کمک کنیم کوتاهی میکنیم...
هیچ کس یه ذره از غرورش کوتاه نیومد........
و.......
نه تو این یک سال که این بحث داغ بود نه حتی تو این یک ماه و نه حتی تو این چند روز .....
مهم نیست این قضیه واقعی باشه یا شایعه ولی مثل یه امتحان بزرگ عمل کرد که ما آدما هممون گند زدیم.....


 



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391 ا 21:7 نويسنده : ایمانیان ا

 



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391 ا 20:14 نويسنده : ا

 در بخشیدن خطای دیگران مانند شب باش

در فروتنی مانند زمین باش

در مهر و دوستی مانند زمین باش

در مقابل خشم وغضب مانند کوه باش

در سخاوت و کمک به دیگران مانند خورشید باش

در هماهنگی وکنار آمدن با دیگران مانند رود باش

خودت باش همانگونه که مینمایی



تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391 ا 19:54 نويسنده : ا

 

محفل آریاییتان طلایی ، دلهایتان دریایی ، شادیهایتان یلدایی ، پیشاپیش مبارک باد این شب اهورایی

همکلاسی های عزیز پیشاپیش یـــــــــلداتون مبارک رک رک رک رک


روی گل شما به سرخی انار

 

 

یلدا نام فرشته ای است، بالا بلند، با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره ...



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 29 آذر 1391 ا 16:31 نويسنده : اشک ا

 

 
دنیای ورزش حرفه‌ای از همان زمان رقابت‌های خونین گلادیاتور‌ها و بعد‌ها با برگزاری المپیک به شکل نوین آن و مسابقات جام‌جهانی همیشه همسایه دیوار به دیوار ثروت‌ و شهرت بوده است. قهرمانان ورزشی با برد‌های پیاپی خود، نه تنها قلب ملت خود را شاد می‌کنند بلکه از نظر مالی هم به ثروت‌های افسانه‌ای می‌رسند. این فهرستی است از ۱۰ نفر از ورزشکارانی که در سال ۲۰۱۲ به عنوان ثروتمند‌ترین ورزشکاران دنیا معرفی شده‌اند


ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1391 ا 15:3 نويسنده : unknown ا


 

...روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.

 

همیشه زندگی اونی نیستش که ما بخوایم گاهی روی بدشو به تو نشون میده تا عکس العملتو ببینه

...با زندگیتون مهربون باشید...



تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1391 ا 14:55 نويسنده : unknown ا

 

دانشکده علمی

 

آشنایی با آسیب دیدگی در رشته های مختلف ورزشی

 

آسیب شناسی ورزشی این هفته:

ژيمناستيك

 



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1391 ا 9:32 نويسنده : heidari ا

 

12938290500366712547.jpg 

از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت برنگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبي ها تهي است
صحبت از آزادگی پاكي مروت ابلهي است
صحبت از موسي و عيسي و محمد نابجاست
قرن موسي چمبه هاست
روزگار مرگ انسانيت است
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد در زنجير حتي قاتلي بر دار
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام زهرم در پياله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي جنگل را بيابان ميكنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان ميكنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان ميكنند

صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است.

                                                   "فریدون مشیری"



تاريخ : یک شنبه 26 آذر 1391 ا 19:48 نويسنده : unknown ا

نفسش به شماره که افتاد، اضطراب در بیمارستان سینا تبریز هم بیشتر شد، ریه هایش  دیگر طاقت نداشتند، زور قلبش به تنگی نفسش نمی رسید، سوزش صورت و دست های سوخته امانش را بریده بود، سیران آنقدر سوخت که مرد!



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 26 آذر 1391 ا 14:33 نويسنده : اشک ا

 

درمان اسیب دیدگی در آرنج..

از آسیبهای شایع در ورزشهای راکتی..

Mediawebserver



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 25 آذر 1391 ا 18:43 نويسنده : unknown ا

 

..پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بود ند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه

پدر اورا به اطاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی
روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد .
او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است

به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛‌ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است .
پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه .




ما چطور هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم
بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا
هر گز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم .



تاريخ : شنبه 25 آذر 1391 ا 18:58 نويسنده : unknown ا

 

 

یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد

او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
...........



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 25 آذر 1391 ا 18:27 نويسنده : unknown ا



تاريخ : شنبه 25 آذر 1391 ا 17:30 نويسنده : ا

روایتست

هرگاه اولین روز ماه قمری شنبه باشد

هرکس از شنبه اول ماه تا شنبه هفته بعد که 8 روز میشود

روزی 70 بار سوره حمد را بخواند

انشاا... حاجتش براورده میشود

این فرصت فقط یک بار در سال پیش میاید

به دوستانتان اطلاع دهید



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391 ا 21:26 نويسنده : heidari ا

 مرگ تدريجی ما آغاز خواهد شد
اگر سفر نكنيم
اگر مطالعه نكنيم 

اگر به صدای زندگی گوش فرا ندهيم

اگر به خودمان بها ندهيم

 مرگ تدريجی ما آغاز خواهد شدهنگامی كه عزت نفس را در خود بكشيم

.

.

.

.

 

 

 

 

 

 بياييد زندگی را امروز آغاز كنيم!



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 24 آذر 1391 ا 1:29 نويسنده : ا

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...

 

ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم

کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار"

قلب کوچکش شکست و رفت

نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی

برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.

خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی

آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه

هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه احساس حقارت کردم

اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم

بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو

گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو ...

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.

و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان

چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟!

به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ...



تاريخ : پنج شنبه 25 آذر 1391 ا 8:34 نويسنده : ا

می گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر…!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت…
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!
معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم…
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391 ا 23:31 نويسنده : ا

آخرین بار، خدایم برای من نوشت:

وبلاگ خوبی داری، به من هم سر بزن

.

.

.

ای خـــــــــــــــــــدا . . .



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391 ا 1:28 نويسنده : اشک ا

چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود ؟

یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود.
در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود. همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.

از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.
هیچ کس نمی داند، جز ما. هیچ کس نمی فهمد جز ما. و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

نمیدانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز میشد.
حدیث تکراری، افسانه ای غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟
آن یکی که بود بدون آنکه نبود چگونه بود؟
چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟
و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟
کلاغ در کجا ماند ؟
و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟
و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود
چرا قصه ما دروغ بود؟
قصه ما راست بود.
حقیقت بود.
تلخ بود افسانه نبود.
حکایت بود .



تاريخ : چهار شنبه 22 آذر 1391 ا 18:39 نويسنده : ایمانیان ا

درمان اسیب دیدگی  کشاله ران

 

تبادل لینک اتوماتیک

تبادل لینک اتوماتیک



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 22 آذر 1391 ا 11:21 نويسنده : unknown ا

باز ای باران ببار

بر تمام لحظه های بی بهار

بر تمام لحظه های خشک خشک

بر تمام لحظه های بی قرار

باز ای باران ببار

بر تمام پیکرم موی سرم

بر تمام شعر های دفترم

بر تمام واژه های انتظار

باز ای باران ببار

بر تمام صفحه های زندگیم

بر طلوع اولین دلدادگیم

بر تمام خاطرات تلخ و تار

باز ای باران ببار

غصه های صبح فردا را بشوی

تشنگی ها خستگی ها را بشوی

باز ای باران ...

 



تاريخ : چهار شنبه 22 آذر 1391 ا 1:7 نويسنده : اشک ا

چون عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،
گرچه دشوارست و بی زنهار این طریق .
و چون بر شما بال گشاید ، سر فرود آورید به تسلیم،
اگر شمشیری نهفته در این بال ، جراحت زخمی بر جانتان زند.

 

چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است،
 شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.



تاريخ : دو شنبه 20 آذر 1391 ا 17:29 نويسنده : ا


سینی به دست بود و سر کوچه دیدمش
با پرچمی که روی نگاهم کشیدمش
 

آقا کمک کنید، خدا خیرتان دهد
او دم گرفته بود، . . . و من می شنیدمش
 
 
 

سیب رسیده ای جلوی باورم گذاشت
منهم بدون هیچ تعلل خریدمش
 
 
 

شب آمدم به خانه و آن سیب سرخ را
تقسیم کردم و بغل سفره چیدمش
 
 
 

حالا درخت سیب شده ، بار آمده است
آن میوه ای که قبل محرم خریدمش
 
 
 

روزی هزار بار مرا شکر می کند
این کودکم که با غمتان آفریدمش
 
 
 

رفتم سراغ کودکم امروز مدرسه
سینی بدست بود و سر کوچه دیدمش 
 



تاريخ : دو شنبه 20 آذر 1391 ا 17:13 نويسنده : ا

زندگی خوابگاهی پسران دانشجو !! (آخر خنده)-www.jazzaab.ir
 
 

تا حالا در مورد خوابگاه دانشجویی پسران چه تصوری داشتید؟؟!



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 18 آذر 1391 ا 16:45 نويسنده : heidari ا

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

وقتى مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم . در آنجا فرشتگانى ديدم كه با خشت طلا و خشت نقره ساختمانى مى سازند ولى گاهى دست از كار مى كشند از فرشتگان پرسيدم : شما چرا گاهى كار مى كنيد و گاهى از كار دست مى كشيد؟ سبب چيست ؟
پاسخ دادند: هر وقت مصالح ساختمانى به ما برسد مشغول مى شويم و هرگاه نرسد از كار باز مى ايستيم .

گفتم : مصالح ساختمانى شما چيست ؟
جواب دادند: «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر»
وقتى مؤ من اين ذكر را مى گويد ما ساختمان را مى سازيم . وقتى كه ساكت مى شود ما نيز دست از كار مى كشيم.
 



تاريخ : شنبه 18 آذر 1391 ا 16:15 نويسنده : ایمانیان ا

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.
می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود.
می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.



تاريخ : شنبه 19 آذر 1391 ا 8:30 نويسنده : ایمانیان ا

 

کتابی که باید درهر سنی چند بار خواند

از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد...

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد
باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.



تاريخ : شنبه 18 آذر 1391 ا 15:49 نويسنده : ایمانیان ا

 
 
تو شهر بازی نشسته بودم واسه خودم .یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد پیشم بهم گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!! نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا..اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم…بهش گفتم اسمت چیه…؟
-فاطمه…بخر دیگه…!
-کلاس چندمی فاطمه…؟
-میرم چهارم…اگه نمی خری برم..
-می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟
-بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم...
(دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم)
-فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 15 آذر 1391 ا 19:15 نويسنده : اشک ا

مطلب خواندنی برای بچه های کلاس

 

uplod.ir/o1nbc9wqx9wm/________________________________________________.pps.htm



تاريخ : چهار شنبه 15 آذر 1391 ا 11:33 نويسنده : ا

يک افسانه صحرايی، از مردی ميگويد که می خواست به واحه ديگری مهاجرت کند و شروع کرد به بار کردن شترش.
فرشهايش، لوازم پخت و پز، صندوق های لباسش را بار کرد. و حيوان همه را پذيرفت.
وقتی می خواستند به راه بيفتند، مرد پر آبی زيبايی را به ياد آورد، که پدرش به او داده بود.
پر را برداشت و بر پشت شتر گذاشت.
اما با این کار, جانور زير بار تاب نياورد و جان سپرد.
حتما مرد فکر کرده است: "شتر حتی نتوانست وزن يک پر را تحمل کند..."
نتیجه اخلاقی:گاهی ما هم در مورد ديگران همين طور فکر می کنيم. متوجه نمی شويم که شوخی کوچک ما شايد همان قطره ای بوده است، که جامی پر از درد و رنج را لبريز کرده...
 



تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1391 ا 16:33 نويسنده : ایمانیان ا

به سلامتی زن شوهرداری که عاشقش شدم....
به سلامتی مادر

به سلامتیه همه مامانایی که هر وقت صداشون می کنیم میگن : جانم !
و هر وقت صدامون میکنن ، میگیم: چیه ؟ ها . . . ؟!

یک مادر می تواند ۱۰ فرزندش را نگهداری کند ، اما ۱۰ فرزند نمی توانند یک مادر را نگه دارند !

به افتخار همه ی مادر های مهربان و دلسوز ، جوانی هایت را با بچگی هایم پیر کردم
به موی سپیدت مرا ببخش ، مادر ، ای تمام هستی من !

به سلامتی مادر بخاطر اینکه همیشه از غمهامون شنید اما هیچوقت از غمهاش نگفت . . .

به سلامتیه مادرایی که با حوصله ای راه رفتنو یاد بچه هاشون دادن ، ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن !

به سلامتی مادرا که وقتی با جارو برقی میان تو اتاق انگار چنگیز خان حمله کرده . . . !

سلامتی مادر وقتی غذا سر سفره کم بیاد ، اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه . . .

به سلامتی مادر که بخاطر ما هیکلش به هم خورد !

به سلامتی مادر چون اگه خورشید نباشه میشه گذرون کرد اما بدون حضور مادر زندگی یه لحظه هم معنی نداره

تنها کسیکه وقتی شکمش را لگد می زدم ازشدت شوق می خندید مادرم بود ، به سلامتی همه مادرا . . .

به سلامتی اونی که وقتی از مدرسه می اومدم خونه ، میگفت از صبح تا حالا برات ۱۰۰۰ تا صلوات فرستادم تا امتحان تو ۲۰ بشی . . .

به سلامتی مادر واسه اینکه دیوارش از همه کوتاهتره . . . !

به سلامتی مادر بخاطر اینکه از سلامتیش برای سلامتی بچه هاش همیشه گذشته . . .

ادعای عشق میکنیم و فراموش کرده ایم رنگ چشم های مادرمان را !
برای سلامتیشون صلوات بفرستید...
 



تاريخ : سه شنبه 15 آذر 1391 ا 9:25 نويسنده : ایمانیان ا

من از چرخش الکترون ها به دور هسته آموختم که کل جهان به دور مرکز هستی می چرخد و از حرکت پیوسته ذرات
چه ارتعاشی چه انتقالی یا دورانی که ثبات و سکون در آفرینش راه ندارد و پیوسته در مسیر تغییر و تحول و تکامل هستیم.

از شیمی آموختم که هر چه فاصله ما از مرکز افرینش وخالق هستی بیشتر باشد ما و نیستی ما آسانتر خواهد بود
همانطوری که جدا کردن الکترون از دورترین لایه اتم آسانتر است.

از تلاش ذرات بی شعور برای پایدار شدن متعجب شدم و دریافتم که شعوری والا و اندیشه ای برتر در پس پرده هدایت گر نقش ها
و طرح هاست از پیوند اتم ها برای پایدارشدن دریافتم که اتحاد در مرز پایداری است و از گازهای نجیب کامل شدن را رمز پایداری یافتم.

از بحث واکنشهای چند مرحله ای و زنجیری آموختم که ما ذره های حد واسط مراحل زندگی هستیم که در یک مرحله واکنش متولد می شویم
و در واکنشی دیگر می میریم و هدف آفرینش و خلقت فراتر از تولید و مصرف ماست.

از بحث تعادل های شیمیایی و واکنشهای برگشت پذیر آموختم که جهان تعادلی است پویا و دینامیک
که گرچه در ظاهر خواص ماکروسکوپی ثابت و یا متغییری دارد اما در درون در تکاپو و فعال است.

... و از شیمی آموختم که از دست دادن فرصت ها واکنش های برگشت ناپذیری هستند که تکرار انها میسر نخواهد بود.
از شبکه بلور جامد های یونی آموختم که با وجود تضادها می توان چنان گرد هم آمد و پیوستگی ایجاد کرد
که شبکه ای مقاوم در مقابل دماهای ذوب بالا بوجود آید . . .



تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1391 ا 16:16 نويسنده : ایمانیان ا

                                                                کلیپی با موضوع گفتگو با خدا

امیدوارم بازدید کنندگان بخصوص بچه های کلاس استفاده کنند.

 

                                         uplod.ir/2hzu3ftjjos2/______________________.DAT.htm

 



تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1391 ا 14:11 نويسنده : ا

خدا گفت ببرينش جهنم ، برگشت و نگاهي به خدا كرد ،

خدا گفت: نبرينش ، او را به بهشت ببرين...

فرشتگان سوال كردند چرا ؟؟؟

جواب آمد: چون او هنوز به من اميدوار است
...



تاريخ : دو شنبه 13 آذر 1391 ا 18:57 نويسنده : اشک ا

امام علي (ع)

ء اذا مذحت فاختصر . ء اذا ذممت فاقتصر

هرگاه كسي رو ستودي مختصر كن و

هرگاه مذمت هم كردي به اندك بسنده كن



تاريخ : دو شنبه 13 آذر 1391 ا 12:35 نويسنده : heidari ا

دانشکده علمی

 

آشنایی با آسیب دیدگی در رشته های مختلف ورزشی

 

آسیب شناسی ورزشی این هفته:

فوتبال



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 13 آذر 1391 ا 12:31 نويسنده : heidari ا

براتون پاورپوینتی اماده کردم ایشالا درس عبرت ازش بگیریم

برای دانلود روی لینک زیر کلیک کنید


uplod.ir/agzihk9k5vwr/tb.pps.htm





تاريخ : یک شنبه 12 آذر 1391 ا 19:31 نويسنده : ا

 


به نام خداوند بخشنده مهربان

به نام او که هرچه داریم از اوست

به نام او که لطف کرمش بی پایان است

به نام او که جان ما دردستان اوست

 



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 12 آذر 1391 ا 12:43 نويسنده : ا

 

...در پشت چار چرخه ی فرسوده ای کسی
خطی نوشته بود:
“من گشته ام نبود. تو دیگر نگرد ، نیست!”


این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت.
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود می نشاندمش.
تا عرصه ی بگو و مگو می کشاندمش.


-در جستجوی آب حیاتی؟در بیکران این ظلمت آیا ؟
در آرزوی رحم; عدالت;دنبال عشق؟
دوست؟…
ما نیز گشته ایم
“و آن شیخ با چراغ همی گشت”
آیا تو نیز-چون او- انسانت آرزوست؟

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی است.
((هرگز نگرد نیست))
سزاوار مرد نیست…

فریدون مشیری

 



تاريخ : شنبه 11 آذر 1391 ا 21:37 نويسنده : unknown ا

روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد ، در آن گیر کرد و هر کاری کرد ، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند
به ناچار پدرش را به کمک طلبید اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند .
پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود ، فکر کند . قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت : دستت را باز کن ، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید .
پسر گفت : " می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم "
پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید : " چرا نمی توانی ؟ "
پسر گفت : " اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است ، بیرون می افتد "
گاهی انسان در زندگی به بعضی چیز های کم ارزش چنان اهمیت می دهد که ارزش دارایی های پرارزش مان را فراموش می کنیم ...



تاريخ : جمعه 10 آذر 1391 ا 14:26 نويسنده : ایمانیان ا
.: Weblog Themes By : VioletSkin.lxb.ir :.