دانشجويان عزیز، ثبت نام راهیان نور شروع شده
کسی دلش برای شلمچه و غروب دلگیرش تنگ نشده
کسی دلش برای فکه و خاک خونینش تنگ نشده
بچه ها بسم الله
بییایید این سفر را با هم به دیدار شهدا برویم
چند سالی که ۲6 بهمن (۱۴ فوریه) روز ولنتاین و خرید گل و عروسک ، شکلات و … در کشورمان باب شده است . اکثر جوان ها بدون اطلاع از اینکه اصلا این ولنتاین خوردنی یا پوشیدنی است، فقط می دانند که باید برای کسانی که دوست دارند هدیه بخرند و با این کار بر علاقه خود به آن فرد تاکید ورزند.
صدای هق هق گریه هایم از گلویی می آید که تو از رگش به من نزدیکتری
اما کسی رو ندارن !
نامه پسری برای پدرش...
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
پدر با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم.
من احساسات واقعی رو با 'کتی' پیدا کردم، او واقعاً معرکه است،اما میدونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت،به خاطر تیزبینی هاش،خالکوبی هاش،لباسهای تنگ ، موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره.
اما فقط احساسات نیست،پدر. اون حامله است.کتی به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم.اون یک کانکس توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون.
ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.کتی چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه.ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم.
در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و کتی بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره.
نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. *با عشق پسرت "جک" *
پاورقی:
پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من خونه دوستم تامی هستم . فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوستت دارم!
هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!
ساده هستم
ساده می بینم
ساده می پندارم زندگی را
نمی دانستم جرم می دانند سادگی را
سادگی جرم است و من مجرم ترین مجرم شهرم
ساده می مانم ...
ساده می میرم ...
اما ...
ترک نمی گویم پاکی این سادگــــــــــــــــی را...
صدای خنده ی خدا را میشنوی؟
دعایت را شنیده، به آنچه محال می پنداری می خندد....
اولين بار:
هنگامي که مي خواستم با پايمال کردن ضعيفان خودم را بالا ببرم
دومين بار:
هنگامي که در مقابل کساني که ناتوان بودند خود را به نا خوشي زدم
سومين بار:
هنگامي که انتخاب را به عهده من گذاردند به جاي انتخاب امور مشکل , امور آسان و راحت را بر گزيدم
چهارمين بار:
هنگامي که مرتکب اشتباهي شدم و خود را با اشتباهات ديگران تسلي دادم
پنجمين بار:
هنگامي که از ترس سر به زير بودم و آن وقت ادعا مي کردم بسيار صبور و بردبارم
ششمين بار:
هنگامي که جامه خود را بالا مي گرفتم تا با سختيها و ناملايمات زندگي تماس پيدا نکنم
هفتمين بار:
هنگامي که در مقابل خدا به نيايش ايستادم وآنگاه سروده هاي خويش را فضيلت دانستم
(جبران خليل جبران)
درعصر يخبندان، بسياري از جانوران يخ زدند و مردند.
خارپشتها که سختي دوران را دريافته بودند، تصميم گرفتند تا با نزديکي به هم، خود را حفظ کنند.
وقتي به هم نزديک مي شدند، گرم مي شدند، ولي خارهايشان زخميشان مي کرد و عذابشان مي داد. و وقتي از هم دور مي شدند، از سرما يخ مي زدند و مي مردند.
بناچار مجبور بودند انتخاب کنند:
يا خارهاي دوستان را تحمل کنند
يا در تنهائي يخ بزنند و نسلشان نابود شود
بهتر دانستند که جمع شوند و گرد هم بيايند
آموختند با زخم هاي کوچک نزديکان زندگي کنند
چون گرماي وجوديشان ارجمندتر بود
اينگونه بود که توانستند زنده بمانند
...بهترين رابطه، آن نيست که اشخاص بي عيب و نقص گرد هم بيايند
بلکه آن است که هرکس بياموزد خوبي هاي ديگران را ببيند و با بدي هايش کنار بيايد ....
پسرک بیآنکه بداند چرا، سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بیآنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد، بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مرد. اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت:
«کاش میدانستی ...که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقهاش درخت است و یک حلقهاش پرنده. یک حلقهاش انسان و یک حلقهاش سنگ ریزه. حلقهای ماه و حلقهای خورشید. و هر حلقه در دل حلقهای دیگر است. و هر حلقه پارهای از زنجیر، و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟! و وای اگر شاخهای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزهای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرندهای را بیازاری، انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را گسستهای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.»
پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.
وای اگر دل انسانی را بشکنیم و کسی را بیازاریم، چرخه ی انرژی در طبیعت پاسخ آن را به ما خواهد داد.
دست یاری دادن، بیش از دویدن ما را گرم می کند
هرگز نگویید: هرگز
هر آنچه هستم قبلا در اندیشه هایم آن را دیده ام
کسی که به فردا نمی اندیشد یقینا فردایی هم ندارد
بهترین تنبیه، زدن نیست بلکه تشویق نکردن است
بزرگترین فاجعه زمانی رخ میدهد که یک انسات نگوید: نمیتوانم
عاشق پسرخاله کلاه قرمزی ام. دیدی رفته بود یه کیک مسموم رو تنهایی خورده بود تا بقیه مریض نشن! بهش گفتن خب چرا ننداختی دور؟ گفت خب مورچه ها می خوردن، به مورچه ها که نمیشه سرم وصل کرد!!!
به سلامتی پسرخاله که گفت یه روز رفتم نونوایی،نونوا گفت هرکسی اومد بگو پشت سرت وا نسه، نون بهش نمیرسه، منم هرکی اومد گفتم بیا جلو من واسا پشت سرم نون نمیرسه!!!
این یعنی آخر معرفت،ناز شستت
.
اینم سفارشی برا جان hichkas
آهای پسری که گیر میدی به دخدر میگی بیا با من دوس شو!
نمیـــگی اون هــمــزمــان بــا 5 نــفر دیــگه دوسته،مجبــور میــشه با یکیــشــون کـــات کـــنه؟!
برو از خدا بتــــــرس :
*****
آیا میدانستید خونه ما قبلن کاروانسرا بوده و هنوز عدهای مطلع نیستند که تغییر کاربری داده؟
*****
امسال ولنتاین
جای اینکه پولتونو حروم کادوهای مسخره
واسه شریک زندگی آینده مردم کنید:|
واسه مامانتون یه هدیه شیک بگیرید.
دستاشم ببوسید
بگید : مامان عاشقتم
*****
اخه پفیوزززز صــــــــــــــــابون گلنار دیگه چه ربطی به تحریم داشت که گیر نمیاد
د اخه نوکرتم اون که تولید ملیمون بود
*****
بزودی پراید میشه بیست و هشت میلیون ماشینمونو میفروشم میرم نیویورک. وعده خدا محقق خواهد شد و مستضعفان وارثان زمین خواهند بود
*****
به سلامتی اون پسرایی که برا روز ولنتاین باید یه گونی عروسک بخرن....
حالا به سلامتی اون دخترایی که توی این روز نمیدونن سر کدوم قرار برن
.
.
زنـی با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را.
تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را میباید ببخشی .
زن با کمال میل میپذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن میپذیرد.
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامهای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی.این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریههای سنگین خلاص کرد.
پاي ما نيز ،همچون ٿيلها،اغلب با رشته هاي ضعيٿ و شكننده اي بسته شده است ، اما از آنجا
غاقل از اينكه براي به دست آوردن آزادي ، يك عمل جسورانه كافيست
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه او
فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن مااز زير بار مشقات نمي كند
ديگري گٿت:موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم
وقتي به قله رسيد ند ، شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاياطراٿتان را بار اسبانتان كنيد وآنها
را پايين ببريد
شهسوار اولي گفت: مي بيني؟ بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محالاست كه اطاعت كنم
ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد، هنگامطلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.
......تصميمات خدا مرموزند،اما هموارهبه نفع ما هستند.....
هرچیزی حکمتی دارد .
مردم را ببيند خودش را در جايي مخٿي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تٿاوت از
كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد
. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر
نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار
داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن
سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود :
تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
حساس ترین بازی جام حذفی اروپا
4شنبه (11 بهمن1391)
ساعت 23:30
دیدار دو بازیکن اسطوره
رونالدو مسی
گوش کن هفت آسمان درشور و حالی دیگرند/عرشیان و فرشیان نام * محمد *میبرند/میلاد پیامبر نور و رحمت بر همه شما مبارک باد
میلاد جامع علم و عمل و عبادت ، پرچم دار شاهراه ولایت علوى، حضرت امام جعفر صادق علیه السلام گرامى باد!
امشب سخن ازجان جهان بایدگفت / توصیف رسول(ص) انس و جان باید گفت
در شـــــام ولادت دو قــطب عالم / تبریک به صــاحب الزمان (عج) باید گفت . . .
روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند.
روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد.
روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.
روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.
اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.
هیچ گاه روزنه های کوچک زندگیت را به طمع آینده نبند.
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی .
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را گرفت و گفت نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده . میزبان سر خم نمود .
ابوریحان بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید . ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید : هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد .
می گویند : چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می کرد آن مرد با همسر بازگشته خویش ، او را اشک ریزان بدرقه می کردند
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت تمامی دوستان و همکلاسیان محترم
به اطلاع همه میرسانیم شروع کلاس ها از شنبه 14 بهمن ماه میباشد.لذا از تمامی شما دوستان عزیز تقاضا داریم در حفظ وحدت و انسجام کلاسی کوشا باشید.
باتشکر
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت :
" پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد"
دوست من ... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...
رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند ... مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.
جمـلات الهـام بخـش برای زندگـی بهـتر ...
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!
دختری بود نابینا که از خودش بخاطر کور بودنش تنفر داشت. او از همه بجز نامزد با محبتش متنفر بود. آن پسر در همه حال کنارش بود. آن دختر می گفت اگر فقط می توانست دنیا را ببیند، با نامزدش ازدواج خواهد کرد.
روزی کسی دو چشم به دختر اهدا کرد و او توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند. پسر از او پرسید، "حالا که می توانی دنیا را ببینی، با من ازدواج می کنی؟"
دختر وقتی دید نامزدش هم کور بوده شوکه شد و از ازدواج با او سرباز زد. پسر با اندوه زیاد او را ترک کرد و چندی بعد در نامه ای برایش نوشت:
"فقط از چشمانم خوب مراقبت کن عزیزم."
این داستان نشان می دهد که چگونه وقتی شرایط انسان تغییر میکند، فکرش هم دگرگون می شود. تنها اندک افرادی هستند که گذشته اشان را فراموش نمی کنند و در همه حال حتی در سخت ترین موقعیت ها حضور دارند.
زندگی یک نعمت است.
امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلم نیستند.
قبل از اینکه بخواهید از مزه غذایتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردنندارد.
قبل از اینکه از همسرتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که برای داشتن یک همدم به درگاه خدا زاری می کند.
امروز پیش از آنکه از زندگیتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام به بهشت رفته است.
قبل از آنکه از فرزندانتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که آرزوی بچه دار شدن دارد اما عقیم است.
قبل از آنکه شکایت کنید که چرا کسی خانه تان را تمیز نکرده یا جارو نزده، به آدمهایی فکر کنید که مجبورند شب را در خیابانها بخوابند.
پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند.
و پیش از آنکه از شغلتان خسته شوید و از آن شکایت کنید، به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که درآرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید.
اما قبل از اینکه به فکرِ گرفتن انگشت اتهام به سوی کسی یا محکوم کردن او بیفتید، بیاد بیاورید که هیچ کدام از ما بی گناه نیستیم و همه به یک خالق جواب پس می دهیم.
و زمانی که افکار ناامید کننده در حال درهم کوبیدن شماست، لبخندی بزنید و خدا را بخاطر زنده بودنتان شکر کنید.
زندگی یک نعمت است، از آن لذت ببرید، آنرا جشن بگیرید و ادامه اش دهید.