نا امید از در رحمت
به کجا باید رفت...؟

یا رب از هرچه خطا رفت
هزار استغفار...!



تاريخ : جمعه 21 خرداد 1395 ا 9:51 نويسنده : nor ا

1461812535803829_large.jpg



تاريخ : جمعه 10 ارديبهشت 1395 ا 9:53 نويسنده : nor ا

w535



تاريخ : دو شنبه 6 ارديبهشت 1395 ا 11:40 نويسنده : nor ا



تاريخ : یک شنبه 5 ارديبهشت 1395 ا 11:9 نويسنده : nor ا



تاريخ : یک شنبه 5 ارديبهشت 1395 ا 10:11 نويسنده : nor ا



تاريخ : چهار شنبه 18 فروردين 1395 ا 13:9 نويسنده : ا



تاريخ : دو شنبه 16 فروردين 1395 ا 15:54 نويسنده : ا
قبل ترها،همدیگر را میدیدم
بعد تلفن آمد.
دستها همدیگر را گم کردند.
بغل ها هم همینطور.
همه چیز شد صدا. 
اما صدا را هنوز میشنیدیم.
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...
بعدتر،اس ام اس آمد.
صدا رفت.
همه چیز شد نوشتن.
ما مینوشتیم.
بوسه را مینوشتیم.
بغل را مینوشتیم.
گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم.
یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...
مدتی بعد،صورتک ها آمدند.
دیگر کمتر مینوشتیم.
بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا  یک بوسه فرستاده بود یا هر چیزی...
چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.
تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.
زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.
یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.
ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.
ولی کلمه...
من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم.
این آخرین دارایی است.. 

 

 


تاريخ : دو شنبه 16 فروردين 1395 ا 15:49 نويسنده : ا



تاريخ : یک شنبه 15 فروردين 1395 ا 19:32 نويسنده : ا

ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : 
ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ ... 
ﺁنطﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ 
ﻧﻮﺷﺖ : 
ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ... 
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : 
ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ ... 
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : 
ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ. 
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ . 
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : " ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ! ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ". 
بر آنچه گذشت ،آنچه شکست ،آنچه نشد ...حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه 

آغاز نمیشد...



تاريخ : یک شنبه 15 فروردين 1395 ا 19:28 نويسنده : ا

لبخند نزن بی سر و سامان شدنم را
ابرم که خــدا خواسته باران شدنم را

آرامش من بی تو فقط مایه ی ترس است
بنشین و ببین لحظه ی طوفان شدنم را

از بعد تو سهم من از این فاصله قحطی ست
تعبیــــر مکن خواب بیابان شدنم را

یک ارگ قدیمی شده ام در وسط شهر
اما تو مکش نقشه ی ویران شدنم را

چون ماهی افتاده به قلاب شدم که
صیاد نفهمیده پشیمان شدنم را


 

آنگاه که لایق شدم وُ عشق چشیدم
از متنِ زمین، متنِ زمان، دست کشیدم

آنگاه که چشمانِ توأم وسوسه‌زا شد
آدم شدم وُ عُلقه زِ فردوس بُریدم!

جبریلِ نگاهت که به من وحی فرستاد
جُز کعبه‌یِ چشمت صَنما هیچ ندیدم!

یارا! نگهت را چو بُریدی زِ نگاهم
طنّاز شدی، ناز شدی، ناز خریدم!

گیسویِ بهارت چو سپردی تو به دستم
من پُود شدم، تار شدی، در تو تنیدم!

ترسیم که کردی به لبت خنده‌یِ خود را
ناگاه به معراجِ لبانِ تو رسیدم!

کج‌خُلقی و ‌بدعهدیِ لبهای تو مرگ‌ست
از ترسِ مبادا کفن از پیش خریدم!

«عزرا» اگَرَش «ئیل»نباشد اثرش نیست
از هرچه نخواهی، به خدا، دست کشیدم.


 



تاريخ : یک شنبه 8 فروردين 1395 ا 15:41 نويسنده : ا

Dbli5lSvn2GT77_A1Mm3C5dU_PFqznb8PBgYEZZg



تاريخ : یک شنبه 16 اسفند 1394 ا 9:24 نويسنده : ا

w535



تاريخ : جمعه 14 اسفند 1394 ا 17:4 نويسنده : ا

استادی پرسید:چرا وقتی عصبانی هستیم داد میزنیم؟
یکی از دانشجویان گفت:چون در آن لحظه خونسردیمان را ازدست می دهیم،
استادگفت:این درست،
اما چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان است داد می زنیم؟
بعداز بحث های فراوان سرانجام استاد چنین توضیح داد:
هنگامی که دونفرازیکدیگرعصبانی هستند قلبهایشان ازیکدیگرفاصله می گیرد
و برای جبران این فاصله مجبورند دادبزنند،،هرچه عصبانیت بیشتر،فاصله بیشتراست
وانها باید صدایشان را بلندترکنند

سپس استاد پرسید:
هنگامی که دونفرعاشق همدیگرباشند چه اتفاقی می افتد؟
آنها به آرامی باهم صحبت می کنند،
چرا؟
چون قلب هایشان خیلی به هم نزدیک است وهنگامی که عشق شان به یکدیگربیشترشد
حتی حرف معمولی هم باهم نمی زنندوفقط درگوش هم نجوا می کنندوعشق شان همچنان بیشترمی شود
سرانجام حتی نجواهم نمی کنندوفقط یکدیگررا نگاه می کنند.
این همان عشق خدا به انسان وانسان به خداست که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را درهمه وجودت حس می کنی
اینجاست که بین انسان وخدا هیچ فاصله ای نیست ومی توانی دراوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن بازکنی
با اوحرف بزنی
خدایی باشید و عاشق....



تاريخ : جمعه 14 اسفند 1394 ا 16:53 نويسنده : ا



تاريخ : سه شنبه 27 بهمن 1394 ا 19:58 نويسنده : ا



تاريخ : جمعه 9 بهمن 1394 ا 9:43 نويسنده : ا



تاريخ : جمعه 9 بهمن 1394 ا 9:28 نويسنده : ا



تاريخ : پنج شنبه 3 دی 1394 ا 14:59 نويسنده : ا


گفت دانایی که گرگی خیره‌سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاریست پیکاری ستُرگ

روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره‌ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زورآفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگِ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می‌شود انسان پاک

و آن که از گرگش خورد هر دم شکست

گرچه انسان می‌نماید، گرگ هست!

و آن که با گرگش مُدارا می‌کُند

خُلق و خوی گرگ پیدا می‌کُند

در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

ناتوانی در مصاف گرگِ پیر

مردمان گر یکدگر را می‌درند

گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند

این‌که انسان هست این‌سان دردمند

گرگ‌ها فرمانروایی می‌کُنند،

و آن ستمکاران که با هم محرم‌اند

گرگ‌هاشان آشنایان هم‌اند

گرگ‌ها همراه و انسان‌ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟ . . .

"گرگ" 

زنده یاد «فریدون مشیری»



تاريخ : شنبه 30 آبان 1394 ا 16:16 نويسنده : ا
به دریا می زنم! شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم

که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم

به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش، از آب و گلی دیگر

طوافم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم

مگر بیدار سازد غافلی را، غافلی دیگر
Image result for sad face girl alone

 



تاريخ : دو شنبه 27 مهر 1394 ا 17:55 نويسنده : ا
.: Weblog Themes By : VioletSkin.lxb.ir :.